جدول جو
جدول جو

معنی سر فروکشیدن - جستجوی لغت در جدول جو

سر فروکشیدن
(حِ ش دَ)
غائب شدن. نهفتن. فرورفتن: و رایات اعلام تیر و ناهید در افق باختر سر فروکشید. (سندبادنامه ص 247)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(حَ کَ دَ)
بیرون آمدن. برزدن. طالع شدن:
ببود آن شب و خورد و گفت و شنید
سپیده چو از کوه سر برکشید.
فردوسی.
چو از خاور او سوی مشرق کشید
ز خاور شب تیره سر برکشید.
فردوسی.
، طغیان کردن. یاغی شدن. سرپیچی کردن:
رهی کز خداوند سر برکشید
ز اندازه پس سرش باید برید.
دقیقی
لغت نامه دهخدا
(حَ شُ دَ)
ناپدید شدن. غایب شدن. پنهان گشتن:
مدتی گشت ناپدید از ما
سر چو سیمرغ درکشید از ما.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(حِ کَ دَ)
افکنده شدن سر از شرمساری یا پشیمانی:
خردمند را سر فروشد ز شرم
شنیدم که میرفت و میگفت نرم.
سعدی.
، فرورفتن. مشغول گشتن:
شبی سر فروشد به اندیشه ام
بدل برگذشت آن هنرپیشه ام.
سعدی
لغت نامه دهخدا